روضه مصور...
پنج شنبه 90/2/15 1:34 عصر| | نظر
شب ِ وداعمان مصادف شده بود با شب ِ جمعه.دلَم نیامد شب جمعه و حرم اباعبدالله رو از دست بدم، و با همهی خستگی ِ روز آخر ، شب را توی حرم ماندم.
به حرف حاج آقا دولابی گوش کردم،حُر وار،زانوهام رو بغل کرده بودم و سر شرمندگیم رو پایین انداخته بودم،تا آقا بهم بگویند اِرفع راسک...
نشسته بودم روبروی ِ ضریح،خلوت بود تقریباً.تکیه داده بودم به دیوار و ضریح
را نگاه میکردم و با چشمهایم صحبت میکردم،حقیقتاً دیگر ِ توان ِ دعا و
نماز و زیارت خواندن را نداشتم...
کم مانده بود خوابم ببرد، دخترک با مادرش اومدند کنارم،یه کم جابهجا شدم تا بنشینند.دخترک شیرین زبانی میکرد، کمی نگاهش کردم، همهی روضهها در ذهنم مُرور میشدند...
پرسیدم اسمت چیه خانوم کوچولو؟خجالت کشید، مادرش گفت زهراست.گفتم چند سالته؟بیا با هم دوست باشیم دیگه. یه کم کج و کوله و لوس نگاهم کرد و یه نگاه به مادرش انداخت،باز مادرش گفت سه سال و خوردهایشه.نتوانستم خودم را کنترل کنم، صورتم رو برگردونم، بغضَم اشک شد، مادرش گفت:برای خاله تعریف کن حضرت علی اصغر(ع) را.
شروع کرد به شیرین زبانی. با همان زبانِ کودکانهاش روضه خواند برایم..
تشنه بود، آبش ندادند، عمویش رفت آب بیاوَرد تیرش زدند، شهیدش کردند...تیر زدند به گلویش...
هاج و واج مانده بود و به من نگاه میکرد، که چرا اشک میریزم.
دلم میخواست بگویم،این شیرین زبانیات پیش ِ حضرت...جگرم را میسوزاند
بوسیدمش و از حرم زدم بیرون...
شب ِ اربعین،است.این خاطره،از عرفهی86 بود،امشب که داشتم "اشکهای خونین در سوگ امام حسین-علیه السلام-" را میخواندم،رسیدم به قسمتهای ِ درد دل سه ساله با پدرش:
یا ابتاه!مَن بَقیَ بَعدکَ نرجوه؟
یا اَبتاه! مَن للعیون الباکِیات؟
یا اَبتاه! مَن للغَریبات الضایعات؟
یا اَبتاه! مَن بعدک؟ واخیبتاه...
یا اَبتاه! مَن بعدک؟ وا غربتاه.
یا اَبتاه! لیتنی کُنتُ لَک الفِداء...
صدایت میکنم حسین جان، همانند جابر، یا حسین.یا حسین.یا حسین...
أَحبیبٌ لا یُجیبُ حَبیبَه؟
غیرآرشیویها
-
جانت را چند میفروشی؟
کوچه های سامرا،با غربت ِ او آشناست...
بیانیه جمعی از وبلاگنویسان و فعالان فضای مجازی
و «رَفَسَ» یعنی...
السلام ای حضرت سلطان عشق
یا فاطمه الزهرا(س) ادرکنی
روضه مصور...
22بهمن،نقطه سر خط!
این است پیغمبری که از جان ِ ماست...
فرمود ما شما را فراموش نمیکنیم...
این اشک را از من نگیر...
جز لبخند،چیزی نگفت...
اتفاقات ِ به ظاهر عادی شدهی(!) یک روز ِ عادی!
اولین نوشته ی وبلاگم در بلاگفا
به پارسی بلاگ می آییم!